شبیه هیچکس نبودی...
شاید...
همین کافی بود برای اینکه تا آخرعمر دیوانهات بمانم...
خسته بودم
خسته از تکرار...
مدتها بود همه چیز درزندگیم مدام درحال تکرار بود...
وتو غروب ِآن روز ابری آمده بودی تا تمام این معادلات خسته کننده را برهم بزنی...
آمده بودی دستم را بگیری و تا ته دنیا کنارم قدم بزنی...
آن روز تنها این فکر در سرم میچرخید که اگر روزی تو نباشی، دیگر هیچ کس راشبیهت نخواهم یافت...
اما این دلیل کافی نبود برای اینکه
دستهایت را که به سمتم دراز شده بود پس بزنم ...
آن شب تا خود صبح با هم قدم زدیم
گفتی اولین بار است که کسی را بیشتر ازتنهاییت دوست میداری...
گفتی اولین کسی هستم که حاضری بخاطر شنیدن صدایش هندزفیریات را از گوشت بیرون بیاوری ...
این دلیلهای تو آنقدری برایم بزرگ بود که بتوانم بدون تامل عاشقت شوم..
آن لحظه چارهای نداشتم به جز اینکه به اندازهی تمام ستارههای آسمان عاشقت شوم...


شبیه هیچکس نبودی...
کلمات کلیدی: شبیه,هیچکس,نبودی,رویتا,بلاگ,متن,شعر,نوشته
بلاگ های مشابه با موضوع این بلاگ:
|