چهارده پانزده ساله است.
گاهی میبینمش کم و به ندرت.
هفت هشت ساله که بود با صدای بلند کتاب میخواند، دستش را به کمرش میزد و دستور میداد و حرف گوش نمیکرد.
موهایش پرپشت بود و همیشهی خدا بیشانه عین پسرک وحشی جنگل که آخرش نفهیمدم کارتون تارزان را از روی این ساختند یا این را از روی آن.
نه سالگی به طور شگفتانگیزی رشدش متوقف شد.
مغزش آسیب دید انگار.
هرچه را بلد بود، انکار کرد و کشید به سکوت مطلق.
مادرم گفت بیوقتی شده است. لابد یک شب دیروقت حمام رفته و آب داغ توی چاه ریخته و جنها این بلا را سرش آوردهاند بعد هم به من نگاه کرد و حرفش را پس گرفت، چون میدانست اگر قرار است کسی بیوقتی شود از این رسم، هیچکی شایستگی این لقب را ندارد جز من، چون من
خسته که میشوم؛ حمام
غمگینم؛ حمام
درد دارم؛ حمام
تنهاییام عود میکند؛ حمام
خوابم میآید؛ حمام
خوابم نمیآید؛ حمام
آقای همسر خرّ ّ ّ ّ و پف میکند؛ حمام ( البته یک زمانی بالشش را از زیر سرش میکشیدم اما وقتی چند بار کار به دعوا و کتککاری کشید ترجیح دادم به جای بالشکشی بروم حمام)
تمرین خوانندگی؛ حمام
تفکریدن؛ حمام
مدیتیشن؛ حمام
گاهی به خودم میآیم میبینم در یک روز ده پانزده بار رفتهام حمام.
دخترم میگوید همین تو یک نفر را جیرهبندی کنند آب تهران زیاد هم میآید.
درواقع اگر آب تهران کم بیاید از اولین کسانی که به کشورهای آبدار مهاجرت میکند منم.
به پدرش گفتم بیخود دنبال جنگیر و رمال نرو
ببرش یک دکتر روانپزشک درست و حسابی.
نشنید.
دخترک روز به روز بدتر شد.
گریهام میگرفت میدیدمش.
مدام با کسی که پهلویش نبود حرف میزد.
هوا را بغل میکرد.
با هیچکی میخندید.
بسیار گریه میکرد.
انگشتان دستش را نیشگون میگرفت و زخم میکرد.
رقتانگیز و اسفبار.
یک بار به پدرش زنگ زدم که حال دخترک را بپرسم ( مادرش خیلی لهجه دارد و سوالهایم بدتر برایم معما میشود تو این بیوقتی) گفت دخترک را برده یکی از دهاتهای خراسان شمالی تا جنگیر معروفی او را معالجه کند.
جن گیر چهارتا جن از تن او گرفته بوده و جنها به تگ رفته بودن تو تن پدره.
جنگیر دور دختر و پدر خط کشیده بوده اما گفته که متاسفانه دیر آوردیاش و جنها به مغز دخترک آسیب زیادی زدهاند.
دیروز که از هیاهوی خانه و مسئولیت تمامناشدنی خانه کندم و طبق معمول پنجشنبهها به دستبوس حاج خانومم رفتم دخترک پیشش بود.
مادرم تا مرا دید گفت آخ صفای قدمت امروز اکرم خانم (به جرئت بگم هیچکدام از دوستانش رو به اسم نمیشناسم و سی سال است که او فکر میکند میشناسم و من هم الکی نامها را تایید کردهام) سفره دارد و من باید بروم. دیر هم شده. بشین پیش این بچه تا من بیام. مامانش رفته میهمانی و این طفلک را امانت داده دست من.
تا آمدم بگویم نه من...
در کوچه خورد به هم مامان خانوم رفت به قول خودش یه نخودچی قر بده و بیاد.
به دخترک نگاه کردم، دیدم به پنجره خیره شده.
دستش را گرفتم در دستم و چانهاش را پایین کشیدم تا در چشمهام نگاه کند.
نگاه نکرد و خیره شد به پنجره.
نگفتم این را که آخرش بعد از آن جنگیری کذا تحت نظر پزشک قرار گرفت و بسیاری حالتهاش خوب شد اما افتاد به سکوت.
برایش خوراکی آوردم. میوه پوست کندم و یکی یکی در دهانش گذاشتم... خیره بود به پنجره.
با هم رفتیم از سر کوچهشان کمی کتاب داستان عکس دار و روسری شاد و لباس دخترانه گرفتم خیره بود به زمین.
کتابها را ورق زدم برایش. میدید اما در سکوت مطلق،
کتابم رو از کیفم درآوردم که وقتم به سکوت او نگذرد. ساعتی خواندم.
دخترک هم کمی کتاب ورق زد و خسته شد و دوباره خیره شد به پنجره.
نتوانستم ادامه بدهم این سکوت را... من نتوانستم... من که سکوتهای طولانیام گاهی دیگران را میرنجاند و نگران میکند.
دستش را گرفتم. بوسیدمش و گفتم دوستش دارم. دستم را لای موهایش کردم اما بیخیال شدم ترسیدم انگشتانم لابهلای آن گرهها گم شود و دیگر بیرون نیاید.
تا عصر که حاج خانومم بیاید و مادرش بیاید، دخترک خیره بود به گوشهای و پنجرهای و زمین.
مادرش که آمد او را ببرد دستش را که گرفت و برد نزدیک در
برگشت
خیره شد به چشمانم... خیره شد... خیره شد... بعد دستش را نابلد و غمگین برد سمت دهانش و برایم بوسهای فرستاد...
از دیروز،
هربار که به او فکر میکنم
آن بوسه را با نگاهم آب میدهم...